ملودی
-
روزي داشتم در كنار ساحل قدم مي زدم اما به جاي دو رد پا چهار رد پا بود، آن رد پاي خدا بود وقتي كم كم به يك چاله ي بزرگ رسيدم رد پا كم رنگ و كم رنگ تر شد تا وقتي به چاله رسيدم ديگر وقت يك رد پا بيش تر نبود و بعد از آن كه از چاله بيرون آمدم به خدا گفتم :چرا در چاله مرا تنها گذاشتي ؟ خدا به من گفت:بنده ام آن رده پايي كه تو ديدي رد پايمن بود نه تو
نظرات شما عزیزان:
نمايش باکس نظرات
بستن باکس نظرات